نگاهی به داستان ابوحنیفه و مرد دهری
سنائی غزنوی (قرن 5 و 6) مانند بیشتر مردم مشرقزمین به مذهب حنفی گرایش داشته است. یکی از قصائدِ دیوان او به شرح داستان مناظرهی ابوحنیفه با ملحد دهری پرداخته است. خلاصه این داستان چنین است:
روزی ملحدی نزد خلیفه بغداد آمده و بر انکار خدا و معاد و دین، مغالطاتی میکند. خلیفه از پاسخ درمانده میشود و ابوحنیفه را فرامیخواند. ابوحنیفه به فرستادهی خلیفه میگوید: پس از نماز خواهم آمد. تا نماز عشاء از او خبری نمیشود. تأخیر او گستاخی ملحد و پریشانی خلیفه را بیشتر میکند. ناگهان ابوحنیفه میرسد و خلیفه علّت تأخیر را جویا میشود. ابوحنیفه پاسخ میدهد که وقتی به لب دجله آمدم کشتی رفته بود. تنهی درختان خرما و سنگهایی که در آن جا بود، خودبهخود به هم پیوست و کشتی درست شد. سوارش شدم. کشتی بیآن که ناخدایی داشته باشد مرا به قصر آورد و علّت تأخیر همین بود. ملحد برآشفته شده و به ابوحنیفه میگوید: از این همه دروغ شرم کن؛ هیچ عاقلی این را باور نمیکند. ابوحنیفه رو به خلیفه کرده و میگوید: ای خلیفه این مرد نمیپذیرد که یک کشتی بدون سازنده پدیدآید و بدون ناخدا راه برود؛ پس چگونه مدّعی است جهان با این بزرگی و شگفتی خودبهخود پدیدآمده و در کار است؟! سپس ابوحنیفه استدلال خود را شرح میدهد و ملحد از پاسخ ناتوان و خاموش میماند. سرانجام خلیفه دستور میدهد آن ملحد را بر دار آویخته و به دوزخ روانه سازند. (نک: دیوان سنائی، ص287، قصیده 73، نشر ابن سینا)
متن کامل اشعار را در پایان همین مقاله بخوانید. بیگمان شاخ و برگهای داستان پروردهی طبع شاعر است؛ با این حال قالب کلّی داستان میتواند ریشه در واقعیّت داشته باشد.
معاصر کوچکترِ او موفّق بن احمد حنفی خوارزمی (484-567) داستان کاملاً متفاوتی از تمثیل کشتی را به ابوحنیفة نسبت داده است:
و حکی عن ابیحنیفة انه کان سیفاً علی الدّهریة ماضیاً و سمّاً قاضیاً و کانت لهم فی زمانه شوکة و فیهم قوّة و کثرة و کانوا ینتهزون الفرصة لیقتلوه فبینا هو یوماً فی مسجده قاعداً فریداً اذ هجم علیه جماعة بسیوف مسلولة و سکاکین مشهورة و همّوا بقتله و اهلاکه فقال لهم علی رسلکم حتی تجیبونی عن مسألة ثمّ انتم و شأنکم فقالوا له هات فقال ما تقولون فی رجل یقول لکم انی رأیت سفینة مشحونة بالأحمال، مملوة من الأمتعة و الأثقال قد احتوشتها فی لجّة البحر امواج متلاطمة و ریاح مختلفة و هی من بینها تجری مستویة لیس فیها ملاح یجرها و یقودها و لا متعهّد یدفعها و یوسقها هل یجوز ذلک فی العقل؟ فقالوا لا هذا شیء لا یقبله العقل و لا یجیزه الوهم فقال لهم ابوحنیفة رحمه الله فیا سبحان الله اذا لم یجز فی العقل وجود سفینة تجری مستویة من غیر متعهّد و لا مجر فکیف یجوز قیام هذه الدنیا علی اختلاف احوالها و تغیّر امورها و اعمالها و سعة اطرافها و تباین اکنافها من غیر صانع و حافظ و محدث لها فبکوا جمیعاً و قالوا صدق فاغمدوا سیوفهم و تابوا عن غیّهم و ضلالهم. (مناقب ابیحنیفة، ج1، صص176 و 178، موفّق بن احمد خوارزمی، دائرة المعارف النظامیة بحیدرآباد الهند، چاپ اول: 1321 ه.ق.)
این که زنادقه به قصد کشتن ابوحنیفه به مسجد بریزند ولی با جملات او همگی مسلمان شوند؛ آن هم در آن شرایط زمانی و مکانی بیشتر به افسانه میماند.
ابن کثیر شافعی دمشقی (متوفی 774 ه.ق) داستان این تمثیل را چنین آورده است:
وَعَنْ أَبِی حَنِیفَةَ أَنَّ بَعْضَ الزَّنَادِقَةِ سَأَلُوهُ عَنْ وُجُودِ الْبَارِی تَعَالَى، فَقَالَ لَهُمْ: دَعُونِی فَإِنِّی مُفَکِّرٌ فِی أَمْرٍ قَدْ أُخْبِرْتُ عَنْهُ، ذَکَرُوا لِی أَنَّ سَفِینَةً فِی الْبَحْرِ مُوقَرَةٌ فِیهَا أَنْوَاعٌ مِنَ الْمَتَاجِرِ وَلَیْسَ بِهَا أَحَدٌ یَحْرُسُهَا وَلَا یَسُوقُهَا، وَهِیَ مَعَ ذَلِکَ تَذْهَبُ وَتَجِیءُ وَتَسِیرُ بِنَفْسِهَا وَتَخْتَرِقُ الْأَمْوَاجَ الْعِظَامَ حَتَّى تَتَخَلَّصَ مِنْهَا، وَتَسِیرَ حَیْثُ شَاءَتْ بِنَفْسِهَا مِنْ غَیْرِ أَنْ یَسُوقَهَا أَحَدٌ، فَقَالُوا: هَذَا شَیْءٌ لَا یَقُولُهُ عَاقِلٌ، فَقَالَ: وَیْحَکُمْ هَذِهِ الْمَوْجُودَاتُ بِمَا فِیهَا مِنَ الْعَالَمِ الْعُلْوِیِّ وَالسُّفْلِیِّ وَمَا اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ مِنَ الْأَشْیَاءِ الْمُحْکَمَةِ لَیْسَ لَهَا صَانِعٌ؟ فَبُهِتَ الْقَوْمُ وَرَجَعُوا إِلَى الْحَقِّ وَأَسْلَمُوا عَلَى یَدَیْهِ. (تفسیر ابن کثیر، ج1، ص106، دار الکتب العلمیة، چاپ اوّل)
این روایت نه با نقلِ خوارزمی مطابق است و نه با نقل سنائی. در این روایت زنادقه خود آغازگر پرسشاند و خبری از سوءقصد و حمله به مسجد و ... نیست. از سوی دیگر نسبت به روایت سنائی بسیار کوتاهتر است و در آن نه سخنی از خلیفهی بغداد است و نه رود دجله و نه دیگر جزئیّات داستان؛ مخاطبان ابوحنیفه نه یک نفر که گروهی از ملحداناند؛ ابوحنیفه از شنیدهی خود درباره این کشتی میگوید نه آن که ادّعای دیدن یا سوارشدن بر آن را داشته باشد و از همه مهمتر داستان به مسلمان شدن ملحدان پایان مییابد نه کشته شدن آنها. دیگر آن که سخنی از نحوهی پدیدآمدن کشتی در میان نیست و تنها از حرکت و سیرِ خودبهخودیِ آن سخن رفته است.
روایت ابن أبی العز حنفی دمشقی (متوفى 792ه.ق) نیز به روایت ابن کثیر بسیار نزدیک است؛ ولی نام دجله در آن برده شده است:
وَیُحْکَى عَنْ أَبِی حَنِیفَةَ رَحِمَهُ اللَّهُ: أَنَّ قَوْمًا مِنْ أَهْلِ الْکَلَامِ أَرَادُوا الْبَحْثَ مَعَهُ فِی تَقْرِیرِ تَوْحِیدِ الرُّبُوبِیَّةِ. فَقَالَ لَهُمْ: أَخْبِرُونِی قَبْلَ أَنْ نَتَکَلَّمَ فِی هَذِهِ الْمَسْأَلَةِ عَنْ سَفِینَةٍ فِی دِجْلَةَ، تَذْهَبُ، فَتَمْتَلِئُ مِنَ الطَّعَامِ وَالْمَتَاعِ وَغَیْرِهِ بِنَفْسِهَا، وَتَعُودُ بِنَفْسِهَا، فَتَرْسُو بِنَفْسِهَا، وَتُفْرِغُ وَتَرْجِعُ، کُلُّ ذَلِکَ مِنْ غَیْرِ أَنْ یُدَبِّرَهَا أَحَدٌ؟! فَقَالُوا: هَذَا مُحَالٌ لَا یُمْکِنُ أَبَدًا! فَقَالَ لَهُمْ: إِذَا کَانَ هَذَا مُحَالًا فِی سَفِینَةٍ، فَکَیْفَ فِی هَذَا الْعَالَمِ کُلِّهِ عُلْوِهِ وَسُفْلِهِ!! وَتُحْکَى هَذِهِ الْحِکَایَةُ أَیْضًا عَنْ غَیْرِ أَبِی حَنِیفَةَ. (شرح العقیدة الطحاویة، ص35، نشر وزارة الأوقاف السعودیة، تحقیق احمد شاکر، چاپ اول)
ابن ابی العزّ به انتساب این داستان به غیر ابی حنیفه نیز تصریح کرده است؛ امّا ملا علی قاری حنفی هروی (متوفی 1014) مشابه عبارات ابن ابی العزّ را آورده بی آن که به انتسابش به دیگری اشاره نماید. (شرح کتاب الفقه الاکبر، ص22، تحقیق علی محمد دندل، دارالکتب العلمیه، بیروت)
هر چند ابن ابی العزّ هیچ توضیحی درباره کس یا کسان دیگری که این حکایت به آنها نسبت داده شده، ارائه نکرده است؛ امّا روایتی از شیخ مفید –رحمه الله- (متوفی413 ه.ق.) در دست است که این مناظره را به ابوالحسن علی بن اسماعیل بن شعیب المیثمی، متکلّم زبردست امامی نسبت داده است. شاگردِ شیخ مفید مینویسد:
و أخبرنی الشیخ أدام الله حراسته أیضا قال دخل أبو الحسن علی بن میثم رحمه الله على الحسن بن سهل و إلى جانبه ملحد قد عظمه و الناس حوله فقال لقد رأیت ببابک عجباً قال و ما هو قال رأیت سفینة تعبر بالناس من جانب إلى جانب بلا ملاح و لا ماصر قال فقال له صاحبه الملحد و کان بحضرته إن هذا أصلحک الله لمجنون قال فقلت و کیف ذاک قال خشب جماد لا حیلة و لا قوة و لا حیاة فیه و لا عقل کیف یعبر بالناس. قال فقال أبو الحسن فأیهما أعجب هذا أو هذا الماء الذی یجری على وجه الأرض یمنة و یسرة بلا روح و لا حیلة و لا قوى و هذا النبات الذی یخرج من الأرض و المطر الذی ینزل من السماء تزعم أنت أنه لا مدبر لهذا کله و تنکر أن تکون سفینة تحرک بلا مدبر و تعبر بالناس قال فبهت الملحد. (الفصول المختارة، ص76)
کراجکی نیز مینویسد: «و وجدت فی أمالی شیخنا المفید رضی الله عنه أن أبا الحسن علی بن میثم...» (کنز الفوائد، ج1، ص286) ابن شهرآشوب نیز حکایت ابن میثم را آورده بیآن که به مأخذ خود اشاره کند. (نک: متشابه القرآن و مختلفه، ج1، ص26) دیلمی نیز مضمون این تمثیل و استدلال را بیآن که آن را در قالب داستانی بیاورد یا به کسی نسبت دهد، بیان کرده است. (إرشاد القلوب، ج1، ص172)
بر اساس روایت شیخ مفید این مناظره در حضور حسن بن سهل (متوفی حدود 236) وزیر مقتدرِ بنی عبّاس صورت گرفته است. با شناختی که از حسن بن سهل و تمایلات فکری او در دست است، ارتباطش با زنادقه کاملاً پذیرفتنی است. در روایت مفید آثار اغراق دیده نمیشود و نسبت به روایت سنائی، خوارزمی و ابن کثیر عادیتر مینماید؛ مثلاً در آن نه سخنی از کشته شدن ملحد است و نه مسلمان شدن او. همچنین مقایسهی عناصر داستان در دو روایت (ابن میثم/ابوحنیفة-حسن بن سهل/خلیفه) مؤید اصالت بیشتر روایت مفید است؛ زیرا در تحریف معمولاً شخصیتها ارتقا یافته و با عناصر مشهورتر و مقبولتر جایگزین میشوند. (حسن بن سهل←خلیفه / ابن میثم ←ابوحنیفه) یعنی مثلاً اگر چنین داستانی واقعاً مربوط به ابوحنیفه و خلیفه بود و یک جاعل شیعی میخواست آن را تحریف کند؛ به احتمال زیاد، نقش «خلیفه» را به «حسن بن سهل» تنزّل نمیداد و «ابن میثم» را که تنها یک متکلّم است به جای ابوحنیفه نمینشاند؛ بلکه امام صادق (ع) را به جای او قرار میداد که پیشوای مذهب و نزد همه شناختهشده است. ضمناً چنین مناظرهای با ابن میثم که متکلّمی برجسته است تناسب بیشتری دارد تا ابوحنیفة که در اجتهاد سرآمد است. شرایط زمان و مکان و موقعیّت ابوحنیفه را نیز نباید از نظر دور داشت. از همهی اینها گذشته روایت مفید نسبت به سنائی، ابن کثیر و... بسیار متقدّمتر است. دیگر آن که جعل فضیلت برای ابوحنیفه بازار داغی داشته است. بخشی از این فضائل یا متعلّق به دیگران است یا از واژگون کردن داستانها پدید آمده که نمونههایی از آن را میتوان در کتاب مناقب ابی حنیفة اثر موفق بن احمد خوارزمی مشاهده کرد.
با در نظر داشتن همهی اینها میتوان گفت که داستان مناظرهی ابوحنیفه برساخته و جعلی است؛ با این حال روایت شیخ مفید –رحمه الله- نیز گر چه بسیار اصیلتر است، در عین حال مُرسل و سندش منقطع است، بنابراین برای قطع و یقین به واقعی بودنش به قرائن بیشتری نیاز داریم.
پیوست:
متن قصیدهی سنائی غزنوی:
ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
از امام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم
اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ
ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او
هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر
یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد
حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری
تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست
سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار
آمدی تو بیخبر و ز خویش رفتی بی خبر
نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی
چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون
هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار
خانهای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش
صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست
کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست
نسر واقع در حمل چون کردهاند آنجا نگار
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش
تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن
بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش
معتمد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را
گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
می چنین گوید که زرقست این مسلمانی و فن
خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز
پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
تا نماز شام نامد بوحنیفه پیش شاه
چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم
می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن
کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش
مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
آنک میدارند روزه گوید ار او راست مزد
ساغری میبایدم معشوق زیبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو
عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین
شاد گشت از وی خلیفه دهریَک درماندهوار
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی
داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم
رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاجدار
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود
بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید
از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
حلقههای آهنین دیدم ز سنگ آمد برون
اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو
آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد
زین سبب تأخیرم افتاد ای پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ
حجتی آوردهای کین کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق
مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
خصم میگوید که صانع نیست عالم بد قدیم
این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
آن گه منکر همی گردد که مصنوعات را
صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
تختهای را منکری کت صانعی باید قدیم
می نداری استوارم من روا دارم مدار
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون
مینبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان
ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش
سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی
تا ببینی قدرتش مؤمن شوی ای دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست
می کند آزادی موی سیه کافوروار
قطرهای آب آمد اندر کوزهای کش سرنگون
صورتی زیبا پدید آورد از وی بیعوار
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند
کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی
آن گه بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید
هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود
گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست
چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف
عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند
آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار
آنچه میگوید بدیدم من به یونان خانهای
این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل
قادر معطی و دانا خالق بر و بحار
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع
محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو ای ملحد به قرآن « قل هوالله » یادگیر
چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنید این حجت از وی دهریک خاموش گشت
کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن
ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست
میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول
اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای
شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد
دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان
زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار
(دیوان سنائی، ص287، قصیده 73، نشر ابن سینا)