بررسی داستان پهلوانی که بر روی امیرالمؤمنین آب دهان انداخت (مثنوی معنوی)
علّامه طهرانی در توصیف هاشم حدّاد می نویسد:
«به اشعار مثنوى درباره أمیر المؤمنین علیه السّلام و قتل او عَمْرو بن عَبْدِ وَدّ را، تا کشته شدن او به دست ابن ملجم مرادى لعنَهُ الله بسیار علاقمند بودند. و حقیر چندین بار در سفرهاى عدیده مشاهده کردم که آنها را با صوت جذّاب قرائت مىنمودند؛ و چنان مشهود بود که خود ایشان در همان حالى هستند که حضرت توصیف میکند، و لهذا مبتهج مىشدند و گویا این اشعار عیناً حکایت حال خود ایشان است. این ابیات آبدار چنانکه در مثنوى آمده است، بدین کیفیّت است: خَدو انداختن خَصم بر روى أمیر المؤمنین علىّ علیه السّلام و انداختن آن حضرت شمشیر را از دست: از على آموز اخلاص عمل / شیر حقّ را دان منزّه از دَغَل ...» (روح مجرد ؛ صص525 و 526)
بر خلاف تصوّر عموم مردم، شعر «از علی آموز اخلاص عمل ...» شباهتی با داستان جنگ خندق و کشته شدن عمرو بن عبدودّ ندارد؛ بلکه داستان پهلوانی است که سرانجام به دست امیرالمؤمنین علیه السّلام ایمان می آورد! اگر چه مولوی اصل داستان را -چنان که خواهیم گفت- از کتب پیش از خود گرفته است؛ امّا دروغ های زیادی به آن افزوده و آن را با عقاید باطل صوفیانه در هم آمیخته است.
نقل و شرح داستان مولوی
تفصیل داستان مولوی در مثنوی معنوی (صص149-159، تصحیح توفیق سبحانی، وزارت ارشاد، چاپ اوّل) چنین است:
خدو انداختن خصم در روى امیر المؤمنین على علیه السلام و انداختن على شمشیر را از دست
از على آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانى دست یافت زود شمشیرى بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روى على افتخار هر نبى و هر ولى
آن خدو زد بر رخى که روى ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشیر آن على کرد او اندر غزایش کاهلى
گشت حیران آن مبارز زین عمل وز نمودن عفو و رحمت بى محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتى از چه افکندى مرا بگذاشتى
آن چه دیدى بهتر از پیکار من تا شدى تو سست در اشکار من
آن چه دیدى که چنین خشمت نشست تا چنان برقى نمود و باز جست
آن چه دیدى که مرا ز آن عکس دید در دل و جان شعله اى آمد پدید ...
آن چه دیدى برتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان ...
سپس ابیات زیادی به عنوان جملات معترضه می سراید تا آن که می گوید:
سؤال کردن آن کافر از امیر المؤمنین على علیه السلام که بر چون منى مظفر شدى شمشیر را از دست چون انداختى
پس بگفت آن نو مسلمان ولى از سر مستى و لذت با على
که بفرما یا امیر المؤمنین تا بجنبد جان بتن در چون جنین
سپس دوباره به حاشیه رفته و درباره تأثیر آفتاب و ستارگان در پرورش جنین و ... سخن می گوید که معلوم نیست بر چه مبنایی است! دوباره بازگشته و می گوید:
باز گو اى باز پر افروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اى باز عنقا گیر شاه اى سپاه اشکن به خود نى با سپاه
امت وحدى یکى و صد هزار باز گو اى بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست اژدها را دستدادن راه کیست
جواب گفتن امیر المؤمنین که سبب افکندن شمشیر از دست چه بود در آن حالت
گفت من تیغ از پى حق مى زنم بنده ى حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت إذ رمیتم در حراب من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهام من کدخدایم آفتاب حاجبم من نیستم او را حجاب
سپس چندین بیت مانند اینها به امیرالمؤمنین ع نسبت داده تا آن که می گوید:
از غرض حرّم گواهى حرّ شنو که گواهى بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهى بنده را نیست قدرى وقت دعوى و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهى شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق ...
چون گواهى بندگان مقبول نیست عدل او باشد که بندهى غول نیست
مولوی در این جا از بدعت عمر بن خطّاب پیروی کرده است که بر خلاف امیرالمؤمنین علیه السلام شهادت بردگان را به کلّی نامعتبر می شمرد.
«مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ وَ الْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ جَمِیعاً عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ عُرْوَةَ عَنْ عَبْدِ الْحَمِیدِ الطَّائِیِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فِی شَهَادَةِ الْمَمْلُوکِ قَالَ إِذَا کَانَ عَدْلًا فَهُوَ جَائِزُ الشَّهَادَةِ إِنَّ أَوَّلَ مَنْ رَدَّ شَهَادَةَ الْمَمْلُوکِ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ وَ ذَلِکَ أَنَّهُ تَقَدَّمَ إِلَیْهِ مَمْلُوکٌ فِی شَهَادَةٍ فَقَالَ إِنْ أَقَمْتُ الشَّهَادَةَ تَخَوَّفْتُ عَلَى نَفْسِی وَ إِنْ کَتَمْتُهَا أَثِمْتُ بِرَبِّی فَقَالَ هَاتِ شَهَادَتَکَ أَمَا إِنَّا لَا نُجِیزُ شَهَادَةَ مَمْلُوکٍ بَعْدَکَ.» (الکافی ؛ ج7 ؛ صص389 و 390)
«عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ الْحَجَّاجِ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع لَا بَأْسَ بِشَهَادَةِ الْمَمْلُوکِ إِذَا کَانَ عَدْلًا.» (الکافی، ج7، ص389)
جهت اطّلاع از اختلاف آراء و روایات و وجه جمع رجوع کنید به جواهر الکلام، ج41، ص89
مولوی سپس از زبان امیرالمؤمنین ع ادامه می دهد تا آن که میگوید:
چون که حرّم خشم کى بندد مرا نیست اینجا جز صفات حق در آ
اندر آ کازاد کردت فضل حق ز آن که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستى از خطر سنگ بودى کیمیا کردت گهر
رستهاى از کفر و خارستان او چون گلى بشکفته در بستان هو
تو منى و من توام اى محتشم تو على بودى على را چون کشم
در این جا امیرالمؤمنین ع را با آن کافر متّحد و یگانه دانسته است!! چه اهانت و تحقیری از این بالاتر؟!
معصیت کردى به از هر طاعتى آسمان پیمودهاى در ساعتى
بس خجسته معصیت کان کرد مرد نى ز خارى بر دمد اوراق ورد
نى گناه عمر و قصد رسول مى کشیدش تا به درگاه قبول
نى به سحر ساحران فرعونشان مى کشید و گشت دولت عونشان
گر نبودى سحرشان و آن جحود کى کشیدیشان به فرعون عنود
در این جا «به داستان عمر اشارت مى کند که براى کشتن رسول خدا از خانه برون رفت و در میان راه شنید که خواهرش نیز مسلمان شده، پس به قصد کشتن خواهر به خانه او رفت و در آن جا با آیههاى قرآن آشنا شد و در اثر خواندن آن نور اسلام در دلش تافت و نزد رسول رفت و مسلمان گردید.» (شرح مثنوی، شهیدی، ج1، ص251)
مولوی همین مضمون را در غزلی نیز سروده است:
«شمشیر بکف عمّر در قصد رسول آید در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد» (کلیات شمس تبریزی، ص258، تصحیح فروزانفر، نشر طلایة، چاپ اوّل)
این ابیات نیز دلیل روشنی است بر انحرافات مذهبی مولوی.
داستان را ادامه می دهد تا آن جا که امیرالمؤمنین برای مبارز نومسلمان ماجرای شهادت خود را بازگو می کند!
اندر آ من در گشادم مر ترا تف زدى و تحفه دادم مر ترا
مر جفاگر را چنینها مىدهم پیش پاى چپ چه سان سر مى نهم
پس وفاگر را چه بخشم تو بدان گنجها و ملکهاى جاودان
گفتن پیغامبر علیه السلام به گوش رکابدار امیر المؤمنین على علیه السلام که کشتن على بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونى خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغمبر به گوش چاکرم کاو برد روزى ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحى دوست که هلاکم عاقبت بر دست اوست
در این جا مولوی مدّعی شده است که رسول خدا (ص) ابن ملجم را از جنایت آینده اش خبر داده است!! می دانیم که هیچ گزارش معتبری این ادّعا را تأیید نمی کند.
او همى گوید بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا
من همى گویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله جست
او همى افتد به پیشم کاى کریم مر مرا کن از براى حق دو نیم
تا نیاید بر من این انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود
من همى گویم برو جف القلم ز آن قلم بس سر نگون گردد علم
هیچ بغضى نیست در جانم ز تو ز آن که این را من نمى دانم ز تو
آلت حقى تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق
در این جا مولوی به بدترین وجه اندیشه پوچ جبر را به تصویر کشیده است! او ابن ملجم را به کلّی تبرئه نموده و گناه قتل امیرالمؤمنین را به خدا نسبت داده و مدّعی است که امیرالمؤمنین هیچ بغضی نسبت به ابن ملجم نداشته و او را آلت دست خدا می داند! هر کودک شیعه نیز سخافت و بطلان این عقاید کفرآمیز را درک می کند.
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست گفت هم از حق و آن سر خفى است
گر کند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود ز آن که در قهر است و در لطف او احد
اندر این شهر حوادث میر اوست در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیه او ننسها نأت خیرا در عقب مى دان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد او گیا برد و عوض آورد ورد
نیک بنگرید که این صوفی چگونه حقایق دین و تاریخ را به بازی گرفته و سعی دارد با دروغ بستن بر امیرالمؤمنین، ننگ بزرگترین جنایت تاریخ را از شقی ترین افراد بشر، بزداید و کار او را نیکو و خدایی جلوه دهد! در این جا مولوی ابن ملجم را آیت خدا شمرده و قصاص او را در مثل مانند نسخ شرائع پیشین می داند!!
شب کند منسوخ شغل روز را بین جمادى خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادى سوخت ز آن آتش فروز
گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات نى درون ظلمت است آب حیات
نى در آن ظلمت خردها تازه شد سکتهاى سرمایهى آوازه شد
که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایى آفرید
جنگ پیغمبر مدار صلح شد صلح این آخر زمان ز آن جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان ز آن مى برد شاخ مضر تا بیابد نخل قامتها و بر ...
همچنین در اطراف این معنا یاوه سرایی کرده تا آن که بار دیگر به تأویل قصاص پرداخته و عقیده «جبر» را ندا داده است:
... آن که داند دوخت او داند درید هر چه را بفروخت نیکوتر خرید
خانه را ویران کند زیر و زبر پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکى سر را ببرد از بدن صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودى قصاصى بر جناة یا نگفتى فى القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدى تا او ز خود بر اسیر حکم حق تیغى زند
ز آن که داند هر که چشمش را گشود کآن کشنده سخره ى تقدیر بود
هر که را آن حکم بر سر آمدى بر سر فرزند هم تیغى زدى
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان پیش دام حکم عجز خود بدان
و بار دیگر جبر را در قالب داستان دیگری به شعر در آورده است:
چشم آدم بر بلیسى کو شقى ست از حقارت و از زیافت بنگریست
خویش بینى کرد و آمد خود گزین خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق کاى صفى تو نمى دانى ز اسرار خفى
پوستین را باژگونه گر کند کوه را از بیخ و از بن بر کند
پردهى صد آدم آن دم بر درد صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر این چنین گستاخ نندیشم دگر ...
سپس در این باره قدری سخن گفته و سپس به داستان دروغین ابن ملجم باز گشته است:
باز گشتن به حکایت امیر المؤمنین على علیه السلام و مسامحت کردن او با خونى خویش
باز رو سوى على و خونى اش و آن کرم با خونى و افزونى اش
گفت دشمن را همى مى بینم به چشم روز و شب بر وى ندارم هیچ خشم
ز آنکه مرگم همچو من خوش آمده ست مرگ من در بعث چنگ اندر زده ست
مرگ بى مرگى بود ما را حلال برگ بى برگى بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگى ظاهرش ابتر نهان پایندگى
در رحم زادن جنین را رفتن است در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوى اجل عشق و هواست نهى لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ مراست
ز آنکه نهى از دانه ى شیرین بود تلخ را خود نهى حاجت کى شود
دانه اى که تلخ باشد مغز و پوست تلخى و مکروهى اش خود نهى اوست
دانهى مردن مرا شیرین شده ست بل هم احیاء پى من آمده ست
اقتلونی یا ثقاتی لائما إن فی قتلی حیاتی دایما
إن فی موتی حیاتی یا فتى کم أفارق موطنی حتى متى
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون لم یقل إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ
راجع آن باشد که باز آید به شهر سوى وحدت آید از تفریق دهر
افتادن رکابدار هر بارى پیش على علیه السلام که اى امیر المؤمنین از بهر خدا مرا بکش و از این قضا برهان
باز آمد کاى على زودم بکش تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت مى کنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهاى خونى شود خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید چون قلم بر تو چنان خطى کشید
لیک بى غم شو شفیع تو منم خواجه ى روحم نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتى بى تن خویشم فتى ابن الفتى
در این جا نیز مولوی با همان مبانی مزخرف صوفیانه ادّعا کرده است که امیرالمؤمنین ع، ابن ملجم را شفاعت خواهد کرد!! در نهایت امیرالمؤمنین ع علّت کار خود را برای آن مبارز شرح می دهد:
گفتن امیر المؤمنین على علیه السلام با قرین خود که چون خدو انداختى در روى من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند، مانع کشتن تو آن شد
گفت امیر المؤمنین با آن جوان که به هنگام نبرد اى پهلوان
چون خدو انداختى در روى من نفس جنبید و تبه شد خوى من
نیم بهر حق شد و نیمى هوا شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریدهى کف مولاستى آن حقى کردهى من نیستى
نقش حق را هم به امر حق شکن بر زجاجه ى دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نورى شد پدید در دل او تا که زنارى برید
بنا بر ظاهر این بیت پهلوانی که مولوی ادّعا کرده از مجوس بوده است! او در نهایت مسلمان می شود و پنجاه نفر نیز با او ایمان می آورند:
گفت من تخم جفا مى کاشتم من ترا نوعى دگر پنداشتم
تو ترازوى احد خو بوده اى بل زبانهى هر ترازو بوده اى
تو تبار و اصل و خویشم بوده اى تو فروغ شمع کیشم بوده اى
من غلام آن چراغ چشم جو که چراغت روشنى پذرفت از او
من غلام موج آن دریاى نور که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من مر ترا دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوى دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را وا خرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر.
اجمالاً شکّی نیست که بسیاری از جزئیات این داستان ساخته و پرداخته ی مولوی است و پایه و اساس تاریخی ندارد؛ امّا همه آن را نیز نمی توان جعل و تحریف او دانست. در ادامه به بررسی ریشه های این داستان می پردازیم.
ریشه داستان مولوی
ممکن است مولوی اصل این قصّه را از استاد و مربّی خود برهان الدّین محقّق ترمذی (متوفّی 638) گرفته باشد؛ چنان که در معارف برهان محقّق آمده است:
«على رضى اللّه عنه در میدان بود؛ کافر برو حمله کرد؛ در روى على تف کرد؛ چنانک همه روى مبارکش پر شد از بزاق. در حال شمشیر را بینداخت. از اطراف غریو آمد: یا امیر المؤمنین این شمشیر حق نیست؟ این ذوالفقار حق نیست؟ این خصم، عدوى خدا نیست کى چنین حرکت کردى؟ آن ساعت که او بر تو حمله آورد اگر چه بباطل کرد و بجهل، اگر دفع نمى کردى هیچ محابا کردى؟! تو چرا شمشیر حق را انداختى؟! گفت: راست مى گویید شمشیر حق است و ذوالفقارست و فرمان خداست و لیکن چون او در روى من خیو انداخت نفس بجنبید، آلوده گشت شمشیر حق با نفس من و خشم من. در حال کافر انگشت برآورد کى بر من کلمه ایمان عرضه کن و هیجده کس از قبیله او مسلمان شدند ببرکات ترک آن غضب.» (معارف؛ صص2 و 3، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دوم)
البتّه چنان که واضح است مولوی در جزئیات داستان تغییرات بسیاری داده است؛ امّا شاکله اصلی داستان باقی مانده است. این احتمال نیز هست که هم مولوی و هم استادش حکایت را از منبع دیگری و یا از افواه عوام یا صوفیه گرفته باشند.
قبل از او ابن شهرآشوب (متوفی 588) نوشته است: «لمَّا أَدْرَکَ عَمْرَو بْنَ عَبْدوُدٍّ لَمْ یَضْرِبْهُ فَوَقَعُوا فِی عَلِیٍّ ع فَرَدَّ عَنْهُ حُذَیْفَةُ فَقَالَ النَّبِیُّ ص مَهْ یَا حُذَیْفَةُ فَإِنَّ عَلِیّاً سَیَذْکُرُ سَبَبَ وَقْفَتِهِ ثُمَّ إِنَّهُ ضَرَبَهُ فَلَمَّا جَاءَ سَأَلَهُ النَّبِیُّ عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ قَدْ کَانَ شَتَمَ أُمِّی وَ تَفَلَ فِی وَجْهِی فَخَشِیتُ أَنْ أَضْرِبَهُ لِحَظِّ نَفْسِی فَتَرَکْتُهُ حَتَّى سَکَنَ مَا بِی ثُمَّ قَتَلْتُهُ فِی اللَّهِ.» (مناقب آل أبی طالب علیهم السلام؛ ج2 ؛ ص114- بحار الأنوار ؛ ج41 ؛ ص50- مستدرک الوسائل؛ ج18 ؛ ص28)
ابن شهرآشوب ماجرای آب دهان انداختن و ... را مربوط به عمرو بن عبدودّ دانسته که در نهایت به دست امیرالمؤمنین کشته می شود. هر چند این اختلاف اساسی، باعث تفاوت در ماهیّت دو نقل شده است؛ امّا پیدا است که هر دو ریشه واحدی دارند.
پیش از ابن شهرآشوب، غزّالی (متوفّی505) نوشته است: «... على (رض) کافرى را بیفکند تا بکشد، وى آب دهان در روى على پاشید: وى را دست بداشت و نکشت و گفت: خشمگین شدم، ترسیدم که براى خداى- تعالى- نکشته باشم. و عمر (رض) یکى را به درّه بزد و دیگر خواست تا بزند، آن کس وى را دشنام داد: دیگر بنزد تا خشمش بشد، گفتند: چرا تقصیر کردى؟ گفت: تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم.» (کیمیاى سعادت ؛ ج1 ؛ ص517)
غزّالی درباره سرانجام آن کافر سکوت کرده است؛ از این رو نقل او هم قابل انطباق بر نقل ابن شهرآشوب است و هم نقل مولوی و ترمذی.
او همچنین نوشته است: «و رأى عمر رضى اللّه عنه سکران: فأراد أن یأخذه و یعزره، فشتمه السکران. فرجع عمر. فقیل له یا أمیر المؤمنین، لما شتمک ترکته؟ قال لأنه أغضبنى و لو عزرته لکان ذلک لغضبی لنفسی، و لم أحب أن أضرب مسلما حمیة لنفسی. و قال عمر ابن عبد العزیز رحمه اللّه لرجل أغضبه، لو لا أنک أغضبتنى لعاقبتک.» (إحیاء علوم الدین ؛ ج9 ؛ ص117)
«و مستى را به خدمت عمر آوردند، خواست که او را أدب کند، او دشنام زد، عمر از آن باز بود، گفتند: یا امیر المؤمنین، چون تو را دشنام زد بگذاشتى؟ گفت: مرا به خشم آورد، اگر در این حال أدب کنم براى خشم خود بود، و دوست ندارم که مسلمانى را براى حمیّت خود بزنم. عمر عبد العزیز گفت مردى را که او را به خشم آورد: اگر نه آنستى که مرا به خشم آوردى هر آینه تو را عقوبت کردمى.» (ترجمه احیاء علوم الدین ؛ ج3 ؛ صص372 و 373، مؤیّد الدّین خوارزمی)
ابن طقطقی (متوفی709) نیز در تاریخ الفخرى که آن را پس از مولوی و در سال 701 ه.ق. تألیف کرده است، ماجرا را مانند غزّالی و بدون پرداختن به سرانجام داستان، روایت کرده است: «قیل: إنّ علیا علیه السلام صرع فی بعض حروبه رجلا، ثم قعد على صدره لیحتزّ رأسه، فبصق ذلک الرّجل فی وجهه، فقام علی علیه السلام و ترکه. فلما سئل عن سبب قیامه و ترکه قتل الرجل، بعد التمکن منه، قال: إنه لما بصق فی وجهی اغتظت منه فخفت إن قتلته أن یکون للغضب و الغیظ نصیب فی قتله. و ما کنت أن أقتله إلا خالصا لوجه الله تعالى.» (الفخری، ص49، بیروت، دار القلم العربی، چاپ اوّل)
این بود آن چه درباره ریشه این داستان یافته ام. از خوانندگان محترم تقاضا دارم اگر سند یا سرنخ دیگری در این باره سراغ دارند راهنمایی بفرمایند.