قایم باشک بازی کردن امام جواد و بایزید بسطامی! (نقد علامه طهرانی و علامه طباطبایی)
علّامه طهرانی گفتگوی زیر را میان خود (=تلمیذ) و علّامه طباطبایی (=علّامه) روایت کرده است:
«تلمیذ: آیا ائمّه هُدى سلام الله علیهم أجمعین در سنّ کودکى بازى مى کرده اند؟ و مانند سائر اطفال بوده، و از همان بازى ها مى نموده اند؟ و آیا مسأله بازى آنان در سِیَر و تواریخ صحیح و روایات صحیحه وارد شده است؟
علّامه: بازى کردن آنها اشکال ندارد. درباره حضرت جواد الائمّه سلام الله علیه دو قضیّه نقل شده است. اوّل آنکه: آن حضرت در کوچه با بچه ها مشغول بازى کردن بوده اند که مأمون گذشت، و از آن حضرت سؤالاتى نمود و آن حضرت پاسخ هائى دادند. دوّم از صوفیّه است، و چنین نقل مى کنند که: آن حضرت با بایزید بسطامى مشغول بازى کردن بودند، بازى مخصوصى که یکى مخفى شود و دیگرى باید او را جستجو کند و پیدا کند (بازى قایم موشک) بنا شد حضرت جواد پنهان شوند و بایزید آن حضرت را پیدا کند. حضرت پنهان شدند؛ و بایزید هر چه کرد، و هر جاى عالم را گشت آن حضرت را پیدا نکرد. یک همچنین چیزى بعنوان کرامت براى حضرت جواد نقل مى کنند. آن وقت گویا حضرت جواد از تهِ قلبِ بایزید صدا زدند به اینکه: من این جا هستم! شما کجا را مى گردید؟ این قضیّه را الآن درست به خاطرم نیست که کجا دیده ام؛ مردّد است پیش بنده بین کتاب «طرآئق الحقآئق» و کتاب «نفحات الانس» جامى. اینطور نقل کرده اند؛ البتّه جا هم دارد که بایزید نتواند حضرت جواد را پیدا کند. جامى، دو نفر بوده اند: یکى عبد الرّحمن و دیگرى أحمد. کتاب «نفحات» از عبد الرّحمن است، عبد الرّحمن از أحمد پخته تر بوده است؛ اشعار خوبى دارد، بیانات خوب، بعضاً کتابهاى خوب دارد. «لوآئح» و «لمعات» دارد؛ بنده «لوآئح» را ندیده ام، ولى «لمعات» را مطالعه کرده ام.» (مهرتابان، صص330 و 331، سیّد محمّد حسین طهرانی، نشر علّامه طباطبایی، مشهد، چاپ پنجم)
نمی دانم آیا علامه طهرانی در نسبت دادن این سخنان به علامه طباطبایی صادق بوده است یا مانند موارد دیگر دست به جعل و تحریف زده است. به هر حال انتظار می رفت وقتی سؤال از «سیر و تواریخ صحیح و روایات صحیحه» است؛ در پاسخ به روایات معتبر شیعه استناد شود؛ نه به دو حکایت که اوّلی سندش ضعیف است (نک: مناقب آل أبی طالب علیهم السلام ؛ ج4 ؛ ص388 - إحقاق الحق و إزهاق الباطل ؛ ج12 ؛ ص420 و ج19 ؛ ص586) و شبیه آن میان عمر بن خطاب و عبدالله بن زبیر نیز حکایت شده است. (رک: محاضرة الأبرار و مسامرة الأخیار ؛ ج1 ؛ ص144- شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید ؛ ج20 ؛ ص114) و دومی به تصریح ایشان از صوفیه است.
با وجود روایات معتبر چه نیازی به خرافات صوفیه است؟ مثلاً در کافی شریف آمده است: «الْحُسَیْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ صَفْوَانَ الْجَمَّالِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ صَاحِبِ هَذَا الْأَمْرِ فَقَالَ إِنَّ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ لَا یَلْهُو وَ لَا یَلْعَبُ وَ أَقْبَلَ أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى وَ هُوَ صَغِیرٌ وَ مَعَهُ عَنَاقٌ مَکِّیَّةٌ وَ هُوَ یَقُولُ لَهَا اسْجُدِی لِرَبِّکِ فَأَخَذَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع وَ ضَمَّهُ إِلَیْهِ وَ قَالَ بِأَبِی وَ أُمِّی مَنْ لَا یَلْهُو وَ لَا یَلْعَبُ.» (الکافی ؛ ج1 ؛ ص311)
و نیز آمده است: «مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ الْحَکَمِ عَنْ مُعَاوِیَةَ بْنِ وَهْبٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ ع مَا عَلَامَةُ الْإِمَامِ الَّذِی بَعْدَ الْإِمَامِ فَقَالَ طَهَارَةُ الْوِلَادَةِ وَ حُسْنُ الْمَنْشَإِ وَ لَا یَلْهُو وَ لَا یَلْعَبُ.» (الکافی ؛ ج1 ؛ ص284)
ایشان تردید نموده است که روایت را در «طرآئق الحقآئق» دیده است یا در «نفحات الانس». این حکایت را در این دو کتاب نیافتم و البته هر دو از کتب رسمی صوفیه و آکنده از اراجیف است و هیچ اعتباری به آن ها نیست.
در این افسانه، فرض شده بایزید بسطامی، عارفی اهل حقّ بوده و با امام جواد (ع) ملاقات کرده است؛ قادر بوده است تمام عالم را بگردد؛ حضرت در قلب بایزید پنهان شده اند! و ...
حبیب الله خوئی در مقام ردّ بر صوفیه، این حکایت را با اختلاف، از تذکرة الاولیاء نقل کرده و به امام صادق (ع) نسبت داده است:
«و ما نقله فى تذکرة الأولیاء من أنّه عزم الحجّ و سار منازل عدیدة ثمّ رجع فقیل له ما رأینا منک فسخ العزم فما بدا لک؟ قال: رأیت فى الطریق امرأة سلّت سیفها و قالت لى: ارجع و إلّا ضربت عنقک ترکت اللّه ببسطام و قصدت البیت الحرام؟ و فى التذکرة أیضا انه رأى رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم لیلة فى المنام فقال: یا رسول اللّه خدمت مأئة و ثلاثة عشر شیخا و ما وجدت ما طلبته من الکمال، فقال صلّى اللّه علیه و آله و سلّم: اذهب إلى أهل بیتى و اخدمهم حتى تکمل، فاستیقظ من منامه و ذهب إلى المدینة فرأى الصادق علیه السّلام و هو ابن سبع سنین مع أطفال یتلاعبون و هو ینظر الیهم قال ابو یزید: فتردّدت بین السلام علیه من حیث کونه ابن رسول اللّه و بین عدم السلام من حیث کونه طفلا صغیرا ثمّ سلّمت علیه فرّد علىّ السلام ثمّ قال: یا أبا یزید طب نفسا تعال نلعب معک، فقال: یا ابن رسول اللّه أىّ لعب نلعب؟ فقال: غب أنت فأنا أجدک ثمّ أغیب أنا فأنت تجدنی، فغاب أبو یزید أوّلا فدار الامام علیه السّلام تمام وجه الأرض فلم یجده، ثمّ ذهب إلى السّماوات فطلبه فى السماء الاولى و الثانیة و الثالثة فلم یجده فیها، و وجده فى السماء الرابعة فى عین الشمس و أخذ بیده و جاء به إلى الأرض فقال له: ها أغیب الان فلتجدنى، فغاب علیه السّلام فطلبه أبو یزید فلم یجده فى تمام الأرض ثمّ طلبه فى السماوات السبع و لم یجده فیها، ثمّ رجع إلى الأرض و عجز عن طلبه، فقال: یا ابن رسول اللّه إنى عجزت عن وجدانک فأظهر لى نفسک بعمیم کرمک، فخرج الصادق علیه السّلام من قلب أبى یزید، فقال: أنا معک فاین تدور و کان هذا إشارة منه علیه السّلام و ارشادا له فهداه إلى ما طلب و فتح له بابا انغلق. إلى غیر ذلک مما نقلوه عنه من هذا النمط و الاسلوب المخالف للاصول الشرعیة و المنافى لطریقة صاحب الشریعة.» (منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة ؛ ج13 ؛ ص344)
امّا در تذکرة الاولیاء نیز این داستان را نیافتم!
نمونه دیگر از این قایم باشک بازی ها، داستان صوفیانه خضر و امیرالمؤمنین (ع) است:
«در حدیث است که روزی علی عمرانی
آن شفیع همه خلق جهان رحمانی
ظاهرا بود به سن دو سه سال آن سرور
با پسرهای عرب بود سوی راه گذر
کوچه و شهر مدینه بشد آن زوج بتول
با پسرهای عرب بود ببازی مشغول
از قضا خضر بر آن کوچه عبورش افتاد
سوی طفلان عرب بهر کرم روی نهاد ...
این زمان بهر تماشای تو مستور شوم
دیده بر بند که تا از نظر تو دور شوم
میشوم غایب از اینجا تو مرا پیدا کن
گر بجویی تو مرا آنچه کنی با ما کن
مظهر کل عجائب بشنید این سخنان
گفت البته قبول است مرا از دل و جان
دیده خویش ببندم تو برو از نظرم
زانکه از حال تو ای خضر همه با خبرم
دیده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان
سوی مشرق بشد آن لحظه بسی شکر کنان
گفت یارب تو همان کودک من یاری کن
هر کجا هست خدایا تو نگهداری کن
ناگهان از عقبش گفت که آمین ای خضر
هست در شأن تو هم سوره یاسین ای خضر ...
بگذر از این سخنانی که همه چون و چراست
دم مزن خضر که این دفعه دگر نوبت ماست
روی کن در عقب ای خضر نگه کن بر من
معجز از من به ظهور آمد و تو کن احسن
خضر چون کرد نظر بر عقب و برگردید
اثری از قد و بالای همان طفل ندید
گفت امروز خدایا به کجا افتادم
روی خود سوی همان کوچه چرا بنهادم
این بگفت و سوی صحرا و بیابان گردید
کوه و دشت و چمن و بیشه شتابان گردید
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
هم به دندان لب حسرت بگزید از آن طفل
بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد
طی شد از غصه آن طفل پسندیده نشد
پای آن ماند ز رفتار بسی گردش کرد
باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد ...
باز آمد لب آن چشمه نشست آن از پا
سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احیا
سر آن چشمه گلی چید که تا بوش کند
کف خود زد به همان آب که تا نوش کند
ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید
بعد از او باز پس از لحظه ندائی بشنید
که ایا خضر نبی جام بگیر از دستم
نوش کن ماء معین زانکه من از وی هستم
خضر چون کرد نظر صاحب آواز ندید
به خود آن لحظه کسی یاور و دمساز ندید ...
... دهمت من قسم ای طفل بیا باور کن
تو بیا از ته این چشمه خودت ظاهر کن
چونکه دادش قسم آن لحظه برو ذات الیم
ناگهان گشت همان آب از آن چشمه دو نیم
نوری اول به ظهور آمد بعد از پس نور
روی آن طفل از آن آب بیامد به ظهور
قد و بالاش همه خشک برون شد از آب
ناگهان گشت دل خضر بر آن طفل کباب
که ایا طفل حزین من به فدای تو شوم
من بقربان همه درد و بلای تو شوم ...
تو بگو با من مسکین که کجا رفته بدی
بکجا بودی اندر ته آن چشمه شدی
گفت ای خضر بهمراه تو بودم همه جا
سخنانت بشنیدم همگی جا بر جا ...»
پیدا است که این قصّه ها همگی به یک سبک و بر اساس خرافات صوفیه ساخته و پرداخته شده اند.